دل مستمندم
پریشان پشیمان سر در گریبان همانند غریبان و به رسم بی نصیبان ناله می آید چه ناله جان سوزی این ناله از دل آلوده من است که سر میدهد و می گوید :
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
نمی دانم که می مانم یا نمی مانم به هر حال از دوری او میخوانم که هنوز جوانم و هرچه او مرا خواند همانم گرچه از همه چیز ناتوانم واز فراغ تو و شاید از گناهان زیاد ولی هر چه هست همین هست و نمیدانم ، قد کمانم با این فکر و ذکر از دل برده قرارم و از جان برده نشانم و زمزمه دارد زبانم که :
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
نیازم است و این دارو دمساز است و نقطه آغازم سکوت اعجازم و سکوی پروازم با او رازم و بی او چه سازم ؟
با دلی سوخته و قلبی شکسته در سوز و گدازم و در تلاطم عشق او ، دمادم و پیاپی این عرصه را به او میبازم و با این حال است آوازم که :
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
از حلقه هستی بیرونم کرد ، با تمام گمراهی او مجنونم کرد ، با همه صبری که داد باز دلخونم کرد ، و با نگاهش مدام افزونم کرد دل ، راحت باش و بگو ...
غلط کردم تو اگر رهایم کنی چه خاکی به سرم بریزم رهایم نکن ای حاجت حاجت مندان و ای امید امیدواران و ای قرار بی قراران و ای دستگیر مستمندان که من حقیقتاً مستمندم ...
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد